شعری از حافظ شیرازی
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور | کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور |
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن | وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور |
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن | چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور |
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت | دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور |
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب | باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور |
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند | چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور |
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم | سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور |
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید | هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور |
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب | جمله میداند خدای حال گردان غم مخور |
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار | تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور |