سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه ی شعر

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شعری از حمیدرضا نادری

دوران پادشاهی جسمم تمام شد
ساقی ! مریز باده که پر گریه جام شد

از لشکرغرور ، نه ، یک تن نمانده است
آن بارگاه آینه بی بار عام شد

بانو ! میا به خلوت بی اعتبار من
حتی نگاه عشق به چشمم حرام شد

اسبی نمانده است بتازم به نیستی
فریاد از این زمانه ! که شاهی غلام شد

دنیا مرا کشیده به بند خیال خود
آری پلنگ سرکش این بیشه رام شد

دروازه ها گسسته ، ستون ها شکسته اند
گویی درون سینه ی من انهدام شد

باران گرفته است مرا از گذشته ها
در کار زندگی همه اش انتقام شد

لشکرکشی نموده به من روزگار من
روزی که من جدا شدم از دل قیام شد

حمیدرضا نادری