سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه ی شعر

صفحه خانگی پارسی یار درباره

حافظ (غزلیات)/الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

 

ألا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها! که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها
به بوی نافه‌ای کآخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دل‌ها!
مرا در منزل جانان چه امن و عیش، چون هر دم جرس فریاد می‌دارد که «بربندید محمل‌ها»
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید! که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها؟
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخِر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها؟
حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ! متی? ما تلق من تهوی?، دعِ الدنیا و اهملها

حافظ (غزلیات) (آن پیک نامور که رسید از دیار دوست) از حافظ

 

"

 

آن پیکِ نامَور که رسید از دیار دوست آورد حِرْزِ جان ز خط مُشکبار دوست
خوش می‌دهد نشان جلال و جمالِ یار خوش می‌کند حکایت عِزّ و وَقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مددِ بختِ کارساز بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قَمَر را چه اختیار در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح زآن خاکِ نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک منت خدای را که نیَم شرمسار دوست

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است از فاضل نظری

آیین عشق ‌بازی دنیا عوض شده‌ است             یوسف عوض شده‌ ست، زلیخا عوض شده‌ ست

سر همچنان به سجده فرو برده ‌ام ولی            در عشق سالهاست که فتوا عوض شده‌ ست

خو کُن به قایقت که به ساحل نمی ‌رسیم         خو کُن که جای ساحل و دریا عوض شده‌ ست

آن با‌وفا کبوتر جلدی که پَر کشید                     اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ‌ست

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق           من همچنان همانم و دنیا عوض شده‌ ست

 فاضل نظری

 


مجموعه شعر های کوتاه سعدی

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینمآفرین

 

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

 

تو همچون گل گل تقدیم شماز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟

 

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم